همان اول که اس ام اس تخفیف خورده یک تور به گوشی موبایلم آمد اصلاً تصور نمی کردم که همه چیز اینقدر جدی شود. یعنی ما که درآمد کارمندی داریم را چه به این کارها. هزینه سه روز رفتن به چنین کشوری به اندازه دو ماه درآمد ما بود و در این شرایط اقتصادی مگر چه کسی می تواند پس انداز داشته باشد ؟ باید فقط خدا را شکر کنیم که درآمدمان تا انتهای ماه برسد. اما بعد از از سر کنجکاوی تماسی گرفتم و آنجا بود که خبر خوب را شنیدم. اقساطی و طی ۱۲ ماه! پس دو دو تا چهارتا کردم و همانجا تلفن را برداشتم و زنگ زدم به همسر جان که چه نشسته ای که من نویسنده یک لاقبا می خواهم تو را به اروپا ببرم! جناب خانوم همسر هم که همیشه ید طولایی در شناسایی چاخان های شوهرش دارد ایندفعه باور کرد و البته که خودش اول با آن شرکت تماس گرفت و ناگهان متوجه شد که چه نشسته ای که می توانیم برویم و این مهدی بدبخت هم می تواند قسطش را بدهد. پس این طوری بود که اول با خواهرش که همان دستهای پشت پرده است تماس گرفت و بعد بوقی برداشت و به دهل چی هم گفت ساز و دهل را بردارد و بر طبل شادانه بکوبد و ما برویم به اروپا!
ادامه این داستان شوم را از زبان خودش بشنوید:
از زبان خانم
میگویند باجناق است که فامیل نمی شود! اما باور کنید این جاری است که فامیل نخواهد شد. بزرگترین چاخان گوی عالم یعنی شوهر من،نویسنده بزرگ و دروغگویی بزرگتر،آنکه دست دیوید کاپرفیلد را در جادو گری دروغ بسته،و آن کسی که هر روز صبح ساعت ۸ صبح شیطان با او کلاس دارد و ازاو درس دروغگویی می آموزد ، شب به خانه آمد و حرفهای ظهرش را تکرار کرد که چه نشسته ای که ما به اروپای شرقی و گرجستان خواهیم رفت. بله! ومن باور کردم. من مظلوم که نانم تیار،آبم تیار،شوهر کردنم چه بود؟ پس اول با شرکت گردشگری تماس گرفتم و بعد که فهمیدم همه چیز قسطی است ناگهان باورم شد که این دفعه راست گفته است و قند و شکر و نبات و حلوا توی دلم آب شد. خرکیف شدم و خوشحال از اینکه میروم یک جای جدید را میبینم. از خوشحالی مثل گل شکفتم و شوهردعا کنان بعد از مشورت با خواهر بزرگترم وسایل را جمع کردم و حساب کتاب کردم و فهمیدم که شرایط مهیاست. پس از امیر ارسلان نامدار خواستم تا پس انداز ناچیزمان را بیرون بیاورد و تصمیم گرفته شد که ناگهان آقای شوهر با برادرش تماس گرفت.
از زبان آقا
بله! برادرم که شنید قسطی و در طی یک سال باید پول را بدهیم به همسرش گفت. و ناگهان مشخص شد که اصلاً این سفر را خانواده همسرش طراحی کرده بوده اند و حتی مراسم عروسی خواهر زنش را هفته پیش در گرجستان برنامه ریزی کرده بوده اند! و حتی مادر شوهرش به زنش پیام داده بوده که ما که نمی توانیم برویم لطفاً شما بروید!! و قرار شد فردا شب برویم منزل برادر جان و در مورد چگونگی این اقدام اشرافی که از خرج و مخارج کارمند جماعت بالاتر است گفتگویی داشته باشیم!
از زبان خانم
شب با ذوق به خانه جاری خانوم که شاید یک سال بود با هم صحبتی نکرده بودیم رفتم. پسرخاله آقایان شوهر و برادرشوهر و همسرش در را باز کردند و گفتند آنها هم میایند! دیگر مسئله جدی شده بود و تازه خواهر شوهران هم قرار بود بیاید. چند نفر از دوستان جاری خانوم هم التماس دعا داشتند و نمیدانید که کم کم نزدیک به ۲۰ نفر شدیم که همه می خواستیم برویم اروپا! پس آقایان رفتند داخل اتاق و خانم ها شروع کردند که ما لباس نداریم و حالا چطور از اینها پول بگیریم برای لباس و کم کم…. آن نگاه های خطرناک و آن چهره زشت در صورت آقایان نمایان گشت!
از زبان آقا!
بله از زبان آقا و برادر آقا و پسرخاله و دیگر آقایان دوست و فامیل! آخر ما که پول نداشتیم. یکی فردایش چک داشت. یکی ماشینش خراب شده بود و باید تعمیرش میکرد . یکی موقع خرید آب برای باغش بود. یکی یخچال سوخته بود و تمام ما…. یعنی تمام ما هدفمان از جمع شدن یواشکی در آن اتاق قرض گرفتن از همدیگر بود!
در نهایت چای را خوردیم و آهی از ته دل کشیدیم و برادرم گفت خیلی سنگین در می آید! میخواهید نرویم؟
و این شد که همه چیز کنسل شد. ما برگشتیم به هال و سرکوفت شنیدیم. و من فهمیدم که زنم خواستگار بهتری داشته است که حتما او را با خودش به گرجستان می برده. و برادرم فهمید که زنش از ازدواج با او پشیمان است و پسر خاله ام هنوز با زنش قهر است . و زن همسایه هم آنجا گریه اش گرفت و مرد همسایه یکی محکم زد توی سرش. و اصلاً خواهر زن برادرم خواستگار نداشت که اصلاً خواستگارش در انگلیس زندگی میکند! و خیلی چیزهای دیگر مشخص شد. و در آخر پس فردایش همگی به دیدن فیلم ایرانی “فسیل” رفتیم و موقع خرید چیپس و پفک و پف فیل و بستنی که شد دستمان لرزید که کی میخواهد پول اینها را بدهد؟! و آنجا بود که فهمیدم ما را چه به این کارها…..والا….!